غمي غمناك


لب دریای افق

sasan

شب سردي است، و من افسرده.

 

راه دوري است، و پايي خسته.

 

تيرگي هست و چراغي مرده.

 

مي كنم، تنها، از جاده عبور:

 

دور ماندند ز من آدم ها.

 

سايه اي از سر ديوار گذشت،

 

غمي افروز مرا بر غم ها.

 

فكر تاريكي و اين ويراني

 

بي خبر آمد تا با دل من

 

قصه ها ساز كند پنهاني.

 

نيست رنگي كه بگويد با من

 

اندكي صبر، سحر نزديك است.

 

هر دم اين بانگ بر آرم از دل:

 

واي، اين شب چقدر تاريك است!

 

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

 

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

 

صخره اي كو كه بدان آويزم؟

 

مثل اين است كه شب نمناك است.

 

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من، ليك، غميغمناك است

sohrab sepehri



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:29 توسط ساسان| |


Power By: LoxBlog.Com